طنز 1391

طنز 1391

طنز 1391

طنز 1391

ماجرای مادربزرگ و نوه و کلیسا ..... !




ماجرای مادربزرگ و نوه و کلیسا ..... !






یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت …

در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :


مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!


خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :


عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!


نوه پوزخندی زد و بهش گفت :


تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!


مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست


خم شد و سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :


عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!


نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه


با این همه شکاف و درز داخل سبد ، آبی توش بمونه !!!


رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم


دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد


سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :


من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !


مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :


آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست ؛ اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد